برخوردیکی ازدوستان باجن
وبسایت رسمی سلطان صدا09176234226شمارهٔ مدیر_خوانندهٔ هرمزگانی09176097371
تاريخ : دو شنبه 8 آذر 1395
نويسنده : مرتضی میرزایی

داستان واقعی برخورد یکی از دوستان عزیزم با جن

 تعریف کرد زمانی که  حدود ده یازده ساله بودم .در فصل تابستان که در باغ زندگی میکردیم(محله گزرو)

(مدیر؛سلطان میرزائی)

 

تعدادی گوسفند  داشتیم که برای چرا باید

یک فاصله حدود دو یا سه کلیو متری

را طی میکردیم(محله سرنک)  تا گوسفندان

را تحویل چوپان بدهیم که به چرا ببرد.

 soltanseda.ir

من غروب با دوستان هم محلی رفتم دنبال گوسفندان . و گله نسبت به روزهای قبل دیرتر امد ودر بازگشت شب شد و دوستان در مسیر کم کم از من جدا شدند .

من ماندم و  چند تا گوسفند و تاریکی شب  در یک نقطه پرت و خوف ناک که یکمرتبه  دیدم صدای اسبی امد و یکی از اقوام که به ان سوار است .من سلام و احوالپرسی کردم  . ایشان  گفت چرا اینجا هستی و دیر کردی . من دارم میروم عروسی در روستای پاینی شما هم بیا با من برویم .من گفتم پدر و مادرم منتظرند.

گفت من الان انجا بودم انها رفتند عروسی و به من گفتند شما را هم همراه خودببرم. من گفتم پول ندارم .گفت دایی بیا من به شما پول هم میدهم .

وحالا تقریبا گوسفندان خودشان به محل اصلی که اغل گوسفندان درباغ باشد رسیده بودند. من یک بسم اللهی ... گفتم که به پشت ان شخص سوار بر اسب شوم که گفت کار خودت را کردی .

یک چندقدمی که اسب رفت اسب غیب شد و من احساس ترس کردم و درد شدیدی  گلوی من را گرفت و با بغض و گریه به باغ برگشتم و دیگر درست نمی توانستم صحبت کنم و گریه امانم را بریده بود .

پدرم پرسید چه شده است که من جریان را تعریف کردم . پدرم که ادم تیزی بود سریع فهمید که من با جن روبرو شدم و برای دلگرمی من  میگفت گریه نکن ان شخص که تو میگویی از اقوام است لحظات قبل اینجا بوده است.

من چند ماه مریضی شدید گرفتم به طوریکه دیگر صحبت  نمی توانستم بکنم . و هر کسی برای من طبابتی میکرد و از ان جمله شخصی دعابده بود که مرا پیش ایشان هم بردند . و ایشان ضمن نوشتن دعا تجویز کرده بود تا پدر چند خرچنگ بگیرد و بکوبد ابش را به من بدهند تا بخورم .

خوشبختانه انروز در مسیر رود خانه حدود یک کلیومتری که  رفتیم خرچنگی پیدا نکردیم

تا بخورم  و بیماری ادامه داشته تا اینکه سید لالی بود که هر چند وقت یکبار به قاهان می امد .ایشان به باغ ما امد و از پدرم بیست و پنج تومان پول انروز باضافه یک بزغاله و یک مرغ خواست تا مرا خوب کند .

پدرم مرغ و پول را داد و بزغاله را گروئی نگهداشت تا من که خوب شدم در سفر بعد ایشان تحویل بدهد .

اون هم یک دعا نوشت که من ظرف چند روز خوب شدم .

(بختیاری)


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی , حقیقت جنیان , ,
برچسب‌ها: جن , برخوردیکی ازدوستان باجن , برخوردیکی باجن که ادعامیکردکه آشناهایشان است ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

آخرين مطالب
1111111111 11111111111
سلام
سلام

سلطان هستم از اینکه قدم بر دیده ما نهادید از شما کمال تشکر را دارم.

ارسال پیامک به سلطان
باتشکر از بازدیدشما،با ما در شبکه های اجنمایی نیز همراه شوید

/
وبسایت رسمی سلطان صدا،خوانندهٔ بندرعباسی /مرتضی میرزائی

بستن عکس